زندگي بدون ماجرا، شايد امن و بي خطر باشد، ولي اين نوع زندگي، نه بافت دارد و نه رنگ.((شري كارتر اسكات))
زندگي بدون دل و جرأت، زندگي نيست.((هلن كلر))
نرون و برتا
ایتالو کالوینو
این برتا، زن فقیری بود که کاری نمیکرد جز نخریسیدن. چون که ریسندهی ماهری بود. به روز که داشت میرفت، برخورد به نرون امپراتور روم و بهش گفت: «خدا اونقدر بهت سلامتی بده که بتونی هزار سال زندگی کنی!»
نرون که سنگدل بود و هیچکس چشم دیدنِشو نداشت، وقتی شنید کسی براش آرزوی زندگیِ هزارساله میکنه، تعجب کرد و گفت: «ای زن مهربون، چرا این حرفو بهم میزنی؟»
«چون که بعد از هر آدم بدی، یکی بدتر مییاد.»
بنابراین نرون گفت: «خب، حالا هرچی از امروز تا فردا صبح ریسیدی، برام بیار به قصر.» و گذاشت و رفت.
برتا همینطور که میریسید به خودش میگفت: »این رشتهرو میخواد چی کار کنه؟ نکنه فردا که اینو براش بردم، باهاش دارم بزنه! از اون آدم بیرحم هرچی بگی برمییاد!»
فردا صبح سرِوقت رفت به قصر نرون. نرون بهش اجازهی ورود داد و تمام رشتههایی رو که ریسیده بود، ازش گرفت. بعد بهش گفت: «سر این کلافو ببند به درِ قصر و تا جایی که جا داره برو جلو. بعد مسئول قصرو صدا کرد و بهش گفت: «تا جایی که این رشته میره، از این طرف و اون طرف جاده، همهش مال اون زنه.»
برتا ازش خیلی تشکر کرد و خوشحال و خندون از اونجا رفت. از اون روز به بعد، دیگه احتیاجی به ریسیدن نداشت. چون که دیگه یک خانوم شده بود. وقتی که این خبر به رم رسید، همهی زنهایی که دستشون به دهنشون میرسید، رفتند پیش نرون. به این امید که هدیهای مثل مال برتا نصیبشون بشه.
اما نرون بهشون گفت: «دیگه گذشت اون زمانی که برتا نخ میریسید.»
برگرفته از كتاب:
كالوينو، ايتالو؛ افسانههاي ايتاليايي؛ برگردان محسن ابراهيم؛ چاپ نخست؛ تهران: مركز 1389.
ثبت دامنه
|